یه فنجون قصه




























خنده کده

اگه نگین نخندین پیاز میشین می گندین

یکی از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت :
شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. 
من که نمی خواهم موشک هوا کنم . 
می خواهم در روستایمان معلم شوم . 
پروفسور حسابی جواب داد : 
تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ! 
ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند..

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﺭﺍﻫﺐ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﮑﺒﺮ ﺯﯾﺎﺩ 
ﺍﺯ ﺭﺍﻫﺐ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺭﺍﻫﺐ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻭ ﺷﺮﻡ ﺳﺮﯾﻊ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺩﺍﺩ 
ﻭ ﺯﻭﺩ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ 
ﺍﻭ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ .ﺍﻭ ﻫﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗﺎ
 ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺸﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﭙﻮﺷﯽ، ﺁﻧﺠﺎ
 ﺑﺮﻭﯼ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻓﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ 
ﺭﻓﺖ .ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺖ؛  ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﻫﺐ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ ...
ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﻮﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ 
ﻣﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ .ﺭﺍﻫﺐ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﺎﺳﮑﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻮﺭﭘﺮﺍﯾﺰ!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩﯼ .
ﺩﯾﺪﯼ ﺣﺮﯾﻒ ﻣﻦ ﻧﺸﺪﯼ. ﻣﻦ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩ. 
ﺭﺍﻫﺐ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﺎﺳﮑﺶ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻮﺭﭘﺮﺍﯾﺰ!
ﻣﻨﻢ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﻢ...

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. 
آن‌ها در میان زوج‌های جوانی که در آن‌ جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند. 
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند 
و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند: 
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند 
و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. 
غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. 
با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست. 
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه‌ی مساوی تقسیم کرد. 
سپس سیب‌زمینی‌ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. 
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. 
همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد 
مشتریان دیگر با ناراحتی به آن‌ها نگاه می‌کردند 
و این بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیر احتمالاً آن قدر فقیر هستند 
که نمی‌توانند دو ساندویچ سفارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب‌زمینی‌هایش. 
مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد 
و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد؛ 
اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: 
همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، 
پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند. 
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن‌ها خواهش کرد که اجازه بدهند 
یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیرزن توضیح داد: 
ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد 
و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: 
می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟ 
پیرزن جواب داد: بفرمایید. 
جوان گفت: چرا شما چیزی نمی‌خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید،
منتظر چی هستید؟ 
پیرزن جواب داد : منتظر دندانها!!!

ﺑﺎﺏ ﻭ ﺍﺳﺘﻴﻮ، ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺏ ﻭ ﻏﺬﺍﺗﻮ ﺑﻴﺎﺑﻮﻥ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ 
ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﺸﻤﺸﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪﻱ ﺍﻓﺘﺎﺩ !
ﺑﺎﺏ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﻜﺮ ، ﺍﻻﻥ ﻣﻴﺮﻳﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ؛
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﻢ ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺗﻮﻫﻢ ﺍﺣﻤﺪ ! ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﻱ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﻣﻴﺮﺳﻴﻢ!
ﺍﺳﺘﻴﻮ ﮔﻔﺖ :ﻣﻦ ﻧﻪ، ﺍﺳﻤﻤﻮ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ، ﻣﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺳﺘﻴﻮ ﻣﻲ ﻣﻮﻧﻢ!
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﺷﻴﺦ ﺩﻳﺪﺷﻮﻧﻮ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺍﺳﻤﺘﻮﻥ ﭼﻴﻪ؟
ﺑﺎﺏ ﮔﻔﺖ: ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪﻩ!
ﺍﺳﺘﻴﻮ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ: ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﻴﻮﻩ!
ﺷﻴﺦ ﻣﻴﮕﻪ : ﺑﭽﻪﻫﺎ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﻴﻮ ﺁﺏ ﻭﻏﺬﺍ ﺑﻴﺎﺭﻳﻦ؛ ﻭ ﺗﻮ ﻣﺤﻤﺪ، ﺭﻣﻀﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﭘﺴﺮﻡ.

ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ همستر ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻫﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺁﺑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻭﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻥ، ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﻮﻧﺴﺘﻦ ﺩﻭﺍﻡ ﺑﯿﺎﺭﻥ 17 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺳﺮﯼ ﺩﻭﻡ ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ 17 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻦ ﺯﻧﺪﻩ
ﺑﻤﻮﻧﻦ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ 17 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻧﺠﺎﺗﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﻭ ﻧﻔﺲ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ .
ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺍﻡ ﺁﻭﺭﺩﻥ؟ 26 ﺳﺎﻋﺖ !!! 
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﮐﻪ ﻋﻠﺖ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ همستر ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﺎﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺗﻮﻧﺴﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺍﻡ ﺑﯿﺎﺭﻥ .
ﺍﻣﯿﺪ، ﻗﻮﻩ ﻣﺤﺮﮎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ.

در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند... 
کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!! مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!!
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد ، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... 
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
قیمت جهنم چقدر است ؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم...!
کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه
مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهید!
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد :
ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. 
دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم...
آن شخص مارتین لوتر بود...

پسر به بابا : بابا میشه بپرسم شما ساعتی چقدر پول در میارین ؟
پدر : تو نباید دخالت کنی توی این مسائل ! ولی من ساعتی 10 هزار تومان در میاریم.
پسر : بابا میشه 5 هزار تومان ازت قرض بگیرم ؟
پدر : برای این پرسیدی ؟ نه نمیشه تو پول نیاز نداری ( با حالت عصبی )
پسر بدون اینکه چیزی بگه سرشو میندازه زیر و میره توی اتاقش ... پدر با خودش فکر کرد "چرا من عصبانی شدم ؟ " باید بفهمم واسه ی چی بچه ی 10 ساله 5 هزار تومن پول میخواد !
در اتقاق پسر باز شد ...
پدر : پسرم ببخشید عصبانی شدم بیا این 5 هزار تومن اما اول بهم بگو واسه ی چی میخوای این پولو؟
پسر در حالی که 4 هزار تومن پول از زیر بالشتش بیرون میاورد ... : پدر پولم کمه ... میشه بهم تخفیف بدی ؟
پدر با تعجب : تخفیف ؟ واسه ی چی ؟
پسر : میشه بجای 10 هزار تومن 9 هزار تومن بگیرین و 1 ساعت مال من باشی فردا شب ؟ میخوام فردا شب با هم شام بخوریم ...
پدر سرشو زیر انداخت و اشک از چشماش سرازیر شد ...

پيرمردي تنها در يکي از روستاهاي آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود.پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسر عزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر.
طولي نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد:
"پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".
ساعت 4 صبح فردا مأموران و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".
نتيجه ي اخلاقي : در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ دو شنبه 1 دی 1393برچسب:داستان غم انگیز, در ساعت 13:56 توسط ⒩⒜⒮⒣⒠⒩⒜⒮ |